وب تفریحی و سرگرمی کرمک

انواع مطالب جالب و سرگرم کننده اینترنت

وب تفریحی و سرگرمی کرمک

انواع مطالب جالب و سرگرم کننده اینترنت

تمسخر

تمسخر

صدای زمخت مرد در گوشش طنین انداز شد. صدایش به سنگینی موج های صوتی تکرار شد؛ تکرار و تکرار.
ذهنش آشفته شد. مرد او را به تمسخر گرفته بود. کلماتی که بر زبان آورده بود، تمام روزهای زندگی اش را به تمسخر گرفته بود.
دستانش را مشت کرد. نگاهش را به برگه های روی میز دوخت. قدمی پیش گذاشت. برگه ها را چنگ زد و با خشم چرخید. با قدم هایی محکم و سنگین بیرون رفت. هیچ چیز در این حال نمی توانست مانعش شود.
مرد به تمسخر گرفته بودش. باید تک تک کلمات مرد را بر صورتش می کوبید.
قدم برداشت؛ به سوی آینده، به سوی روزهای بعد ...
دو سال بر چشم برهم زدنی گذشت.
روز موعود فرا رسید.
زیپ گرمکن سیاه رنگش را تا بیخ گلو بالا کشید و نفس گرفت. چشمانش را روی هم فشرد و لبخند زد. تمام تلاش هایش نتیجه داده بود. به هدفش رسیده بود. به چیزی که انتظارش را داشت رسیده بود.
قدمی دیگر برداشت.
با خوشحالی پیش رفت.
از رو در روی دکه ای که می دانست آن مرد هر روز صبح در آن جا برای خرید روزنامه توقف می کند، ایستاد. نگاهش را به عکسش دوخت. به عکسی که نه ماه پیش خریداری کرده بود.
مرد کنارش ایستاد. کمی جا به جا شد.
مرد خم شد. روزنامه ای که عکس او رویش جا داشت را بلند کرد.
مرد روزنامه فروش به حرف آمد و گفت:
- امروز عکس نفرات اولو زدن تو روزنامه.ساعت مچی الیزابت فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم ساعت مچی الیزابت خوشحالم خرید نقدی دارد  چون خوب بود سایت رسمی ساعت الیزابت جدیدترین طرح ساعت دخترانه الیزابت را بخرید و حالش را ببرید ساعت الیزابت بهترین ساعت است چون ساعت زنانه الیزابت خوب است


به سمت مرد برگشت. مرد نگاه خیره اش را از عکس او گرفت.
خود را کمی جلو کشید و گفت:
- جناب مدیر شک نکن! این منم. همونی که بهش گفتی از عهده ی هیچ کاری بر نمیاد. همونی که بهش گفتی خنگ. می بینی؟! این عکس رتبه ی اول کنکوره. می بینی که خیلی به من شبیهه، یه کم زیادی بهم شبیهه.
مدیر لبخند زد.
- من بهت افتخار می کنم.
پوزخندی زد. چرخید و از مرد دور شد.

چیک چیکِ قطرات

چیک چیکِ قطرات

چیک ... چیک ...
با شنیدن صدای هر چیک چیک، یادش می اومد که یه عمر بهش گفته بود عاشقشه.
یه عمری بهش گفته بود فقط اونه که تو زندگیش ارزش داره.
یه عمری زیر گوشش نجوا کرده بود دوستش داره.
و با همین دو کلمه خیلی راحت تونسته بود اون رو بنده خودش کنه. بنده ای که نمی دونست تا به کجا و تا کی باید بندگی کنه.
چیک ... چیک ...
آب گرم آرومش می کرد. بُرده بودتش تو هپروت؛ تو خلسه لحظه های شیرین با هم بودنشون.
همون وقت هایی که اگه بهش می گفت قلبت رو به من بده، سینه اش رو می شکافت و دو دستی قلب پر ضَربش رو تقدیمش می کرد.
قلب و زندگیش چه ارزشی داشت در مقابل بلندای عشقش؟
چیک ... چیک ...
سرعت قطرات کمتر شده بود. آب گرم وان حالا دیگه ولرم شده بود؛ ولرم و ملایم.
ملایم مثل لحظه هایی که با طیب خاطر قدم به راهشون گذاشته بود. مثل لحظه هایی که هم می ترسید و هم نئشه می شد.
هم فنا می شد و هم از خاکستر عشقش زاده می شد.
درست مثل همون ققنوس افسانه ای؛ زیبا و بالنده، عاشق و فریبنده.
یاد اون وقت هایی که اگرچه خواسته و ناخواسته جسمش رو تسلیم می کرد ولی به یه لبخند زیبای اون، به یه نفس عمیقش، به یه بوسه گذرای روی لبش می ارزید. آه که این لحظه ها به همه ی دنیا می ارزید.
چیک ... چیک ...
یادش می اومد که تو همین لحظه ها، زندگیش می شد پرِ رنگ، پرِ نور، پر از حجم و بعد و فضا، پر از همه حس های خوب دنیا.
فقط اون بود و عشقش، اون بود و لب های مردی که عاشقانه می بوسیدشون، اون بود و گرمای آغوش و، نوازش سر انگشت ها.
چیک ... چیک ...
آب ولرم کم کم، سرد و سردتر می شد؛ مثل دمای بدنش.
و این سوال رو مدام تو ذهنش پر رنگ تر می کرد.
چجوری به این جا رسید؟ به این جایی که اون همه عشق برسه به این همه تنهایی.
چجوری جمع کوچیک دو نفره شون، شده جمع دو نفره ی مرد رویاهاش با یه زن دیگه؟
چجوری اون تنها شد و جمع دو نفره ی مرد رویاهاش، باز هم دو نفره باقی موند؛ البته بی اون؟
بعد از اون همه عشق و عشق و عشق، نخواستش.
گفت دیگه دوستش نداره. دیگه نجواهاش، نوازش هاش، نفس های عمیق و لبخند پر حرفِش، مال اون نیست.
مال یکی دیگه شده بود؛ وصلِ به یه عشق تازه.
و حالا، تو این لحظه های تنهایی، عشق کهنه راهی زباله دونی شده بود. آخه عشقش و جسمش هر دو کسالت بار شده و دل مرد رو زده بود.خرید اینترنتی  ساعت خرید اینترنتی بخری شاخ شده بودی ها ساعت الیزابت بخر حالش رو ببر جان خودت خیلی عالی است ساعت الیزابت خرید اینترنتی و خرزید پستی ندارد خرید اینترنتی فقط دل نمی دونه حس چیه ساعت الیزابت خریدم با روش آنلاین سفارش دادم خرید اینترنتی خوشحالم خرید نقدی دارد  چون خوب بود سایت رسمی ساعت الیزابت
چیک ... چیک ...
به نظرش دیگه قطره ای نمونده بود. زمانی هم نمونده بود. هر چی بود و نبود ریخته بود تو آبِ سردِ وان که حالا کرختش کرده بود.
بی حسیش بیشتر شده بود. اون قدری که حتی نمی تونست سرش رو رو گردنش نگه داره.
داشت فرو می رفت تو آبِ سردِ سرد.
حالا دیگه چیک چیک ها و قطره ها رو به تمومی بود. دیگه قطره ای نمونده بود. دیگه حس و عشقی هم نمونده بود.
همه اون رنگ های رنگین کمانی رسیده بود به این رنگ قرمز. رنگ خونی که برای خیانت مردش ریخته شده بود.
چشم های نیمه بسته اش داشت بسته می شد.
فرشته مرگ نزدیک و، تیغ خون چکان همچنان بهش دهن کجی می کرد.
چشم های دختر به آرومی بسته شد.
خداحافظ لحظات شیرین و ترسناک عاشقی! خداحافظ مرد رویاها!
دخترک تنهای قصه رو هیچ وقت فراموش نکن که به خاطر تو از خودش گذشت.
این خوشبختی دوباره ات رو، این لحظه های رنگیت رو، این عشق دوباره ات رو قدر بدون چون که قطرات خون یه نفر دیگه به پاش حروم شده.
چیک ... چیک ...

تقدیم به تمام دخترهای کشورم!